تجربه هاي عاطفي

تجربه هاي عاطفي

تجربه هاي عاطفي، تفسير و ارزيابي افراد از حالت و اظهار عاطفي درک شده آنهاست. تجربه عاطفي ايجاب مي کند که افراد به حالت هاي عاطفي خود (مثلا تغييرات در رفتار فيزيولوژيکي عصبي)، و نيز به وضعيت هايي که در آنها تغييرات رخ مي دهد، به رفتارهاي ديگران، و به اظهارات خود توجه کنند. با توجه به اين امور، انگيزه ها نه خودکار است و نه ضرورتاً خودآگاه. تجربه عاطفي ممکن است به سبب رقابت محرک با چيزي که توجه ارگانيسم را به خود جلب کرده، رخ ندهد. براي مثال، به داستان زير توجه کنيد: خودرويي که راننده آن يک زن است، ناگهان چرخ جلوي آن پنچر مي شود; خودرو وسط جاده سُر مي خورد و از مسير اصلي منحرف مي شود، اما زن موفق مي شود که آن را کنترل کند و در کتار جاده متوقف نمايد. حالت جسماني او و نيز اظهار چهره اي ممکن است نشان دهد که وقتي او خودرو را کنترل مي کرده حالت عاطفي غالب بر او، ترس بوده است; زيرا توجه او کاملا در جهت کنترل خودرو بوده است. به هر حال، او از حالت دروني خويش يا از اظهارات (عاطفي) خود آگاه نيست. او فقط بعد از اينکه از خودرو پايين آمد و تاير را بررسي کرد، ترس را تجربه مي کند. تجربه هاي عاطفي، بنابراين، مردم را به کسب مجموعه اي از محرک هاي برگزيده وادار مي کند. بدون توجه، اگر حالت عاطفي وجود نداشته باشد، تجربه هاي عاطفي ممکن است رخ ندهد.
نمونه هاي ديگري نيز وجود دارد. از منظر پزشکي، يک مريض ممکن است در حالت عاطفي خاص قرار داشته باشد (مثلا افسردگي)، اما ممکن است به برخي از آثار اين حالت توجه کند (مثلا خستگي)، و بنابراين، ممکن است فقط خستگي را تجربه کند. يا يک مريض ممکن است درد را در دندان پزشکي احساس نکند (تجربه نکند); چون مشغول استفاده از گوشي يا شنيدن صداي بلند موسيقي است.


تجربه عاطفي ضرورتاً آگاهانه نيست. اگر کسي بخواهد بين تجربه هاي آگاهانه و ناآگاهانه فرق بگذارد، بايد گفت: تجربه هاي عاطفي ممکن است در سطوح مختلف خودآگاهي رخ دهد. چنين تحليل ها اساس بسياري از تفکرات روان تحليلي را تشکيل مي دهد. براي مثال، افراد ممکن است داراي حالت عاطفي ناراحتي باشند; يعني، با تکنيک هاي اندازه گيري مناسب، فرد نمونه اي از واکنش هاي فيزيولوژيکي دروني را خواهد يافت که خشم را نشان مي دهد. علاوه بر اين، اين افراد ممکن است نسبت به اشيا يا اشخاصي عمل کنند که موجب ناراحتي آنها شده اند، به شيوه اي که گمان مي رود رفتار آنها، در واکنش به يک حالت دروني ناراحتي، از روي عمد است. به جز اين، افراد ممکن است انکار کنند که آنها احساس ناراحتي مي کنند يا با ناراحتي عمل مي کنند. در وضعيت درماني، چنين افرادي ممکن است: (1) خشمگين و ناراحت نشان دهند; (2) عمداً به عنوان پيامد آن ناراحتي از خود واکنش نشان دهند. فرايند درماني مي تواند بيشتر روشن سازد که جريان هاي ناخودآگاه به شيوه اي موازي با جريان هاي خودآگاه عمل مي کنند. ساز و کارهاي دفاعي ـ براي مثال ـ کارشان جدا کردن سطوح آگاهي است. اگرچه آگاهي ممکن است در سطح خودآگاه نباشد، آگاهي ناخودآگاه نيز مي تواند تأثيرات شديدي بگذارد. لغزش زبان، حوادث و رفتارهاي خودآگاه غيرعمدي ممکن است همگي مظهر آگاهي ناخودآگاه عمدي باشند. (فرويد، 1901 / 1960) بنابراين، مردم ممکن است حالت هاي دروني و اظهارات (عاطفي) خود را تجربه کنند و از اين تجربه آگاه باشند، يا اين حالت ها و اظهارات را به شيوه اي ناخودآگاه تجربه کنند که درک خودآگاه تجربه با آن شيوه ممکن نيست. حتي از اين بالاتر، ما فرض کرده ايم که يک حالت دروني وجود دارد که تجربه شده است. با بحث هايي که صورت گرفته، تجربه کردن يک عاطفه نبايد به هيچ وجه بر يک حالت دروني متکي باشد. در حقيقت، هيچ حالت دروني وجود ندارد. براي کساني که به ترکيب مجموعه واحدي از متغيرهايي که يک حالت خاص را مشخص مي کنند اعتقاد ندارند، تجربه حالت چيزي بيشتر از يک ساختار شناختي، بهره گرفتن از ادراک هايي همچون طبيعت تجربه، تاريخ گذشته، واکنش هاي ديگران، و مانند آن نيست. در چنين ديدگاهي، تجربه هاي عاطفي، خود، حالت هاي يگانه و خاص اند. از منظر ساختاري شناختي، چنين ديدگاهي از عواطف، کاملا قابل استدلال و عاقلانه است. در واقع، اطلاعات مربوط به بيماراني که آسيب فقراتي دارند (ستون فقرات آنها آسيب ديده است)، نشان مي دهد که تجربه هاي عاطفي مي تواند بدون حالت هاي فيزيولوژيکي خاص رخ دهد. بنابراين، براي مثال، بيماران قطع نخاعي از دريافت پيغام هاي عصبي از ناحيه زيرکمر که تجربه هاي شهواني جنسي را گزارش مي کند، ناتوانند، هرچند که هيچ اطلاعي از آن حالت (عاطفي) ندارند. آنها تجربه را بر پايه دانش گذشته خود مي سازند و نه براساس تغييراتي که در حالت فيزيولوژيکي عصبي آنها ايجاد مي شود. تجربه هاي عاطفي از طريق تفسير و ارزيابي حالت ها، اظهارها، وضعيت ها، رفتارهاي ديگران، و اعتقاد به آنچه که بايد اتفاق افتاده باشد، رخ مي دهد. تجربه هاي عاطفي، بنابراين، به فرايندهاي شناختي وابسته اند. فرايندهاي شناختي مانند تفسير و ارزيابي، بيش از اندازه پيچيده اند و متضمّن انواع فرايندهاي ادراکي، حافظه، و پرداختن 10 مي باشند. ارزيابي و تفسير نه تنها فرايندهاي شناختي را در برمي گيرد که اعضاي بدن را نيز به عمل بر طبق اطلاعات قادر مي کند، بلکه خيلي زياد به اجتماعي کردن، که زمينه تجربه عاطفي را فراهم مي کند، وابسته اند. مقرّرات خاص اجتماعي کردن کمتر مورد مطالعه قرار گرفته و خوب درک نشده اند. (لوئيس و مايکلسون، 1983; لوئيس و سارني Saarni، 1985، و نزديک تر از آن، به کاهلباق Kahlbaugh و هاويلند، Hviland، 1994 در خصوص بحث از قوانين اجتماعي، رجوع شود.)
نه تمام نظريه هاي تجربه عاطفي نيازمند زمينه عاطفي اند نه اينکه تمام نظريه ها قايلند که يک حالت عاطفي اساسي وجود دارد. به هر حال، تمام تجربه عاطفي مستلزم يک فرايند تفسيري ارزيابي کننده است که شامل تفسير حالت هاي دروني، زمينه عاطفي، رفتار ديگران، و معنايي است که فرهنگ ارائه مي کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر